برشی از کتاب "صندوقچه گل رُز"| یک بغل گُل سرخ
یک روز من و همسرم به همراه ابوالفضل و خانمش رفتیم کُلک چال و زیارت شهدای گمنام در تپه ی نورالشهدا. ابوالفضل وسایل مخصوص کوه را همیشه همراه داشت. گاز پیک نیکی کوچک را درآورد، ظرف کوچکی هم همراهش بود، تخم مرغ درست کرد و خوردیم.
بعد به سمت خانه راه افتادیم. همسرم رانندگی می کرد و ابوالفضل کنارش نشسته بود. من و زن داداشم هم صندلی عقب نشسته بودیم. توی ترافیک سنگینی گیر کردیم. ماشین ها متوقف بودند. در این شلوغی و در همهمه ی بوق ماشین ها و سر و صدای موتور سوارها، پسر نوجوانی یک دسته ی بزرگ گُل سرخ بغلش بود.
گمانم پنجاه شاخه می شد. آمد کنار ماشین ایستاد، گردنش را به حالت خواهش کج کرد و به ابوالفضل گفت: «آقا! یک شاخه گُل از من می خرید؟» ابوالفضل دسته ی گُل را یک جا ازش خرید و داد صندلی عقب. وقتی پولِ گُل ها را به این بّچه داد، برق شادی را در صورتش دیدم.
خانمش گفت: «خدا خیرت بدهد ابوالفضل؛ طفلک خیلی خوشحال شد! حتماً دعایت می کند.» ابوالفضل گفت: «روزی یعنی همین «دعای مظلوم» اگر یتیم هم باشد که ...» بغض اش گرفت و ادامه نداد.
برایم خیلی جالب بود؛ هم به خاطر حرکت خوب و انسان دوستانه اش و هم اینکه یک هو این همه گُل آمد بغلم! خانمش گُل ها را با من تقسیم کرد. شاخه های گُل سرخ را گذاشتم داخل آب و مدت ها داشتم شان.
توی خانه های مان هیئت برگزار می کردیم. آن روز هیئت نوبت من بود. پشتی کم داشتم. گفتم: «ابوالفضل! پشتی های تان را برایم می آوری؟» گفت: «باشد؛ به روی چشم!» طولی نکشید در زدند؛ رفتم دم در، دیدم ابوالفضل آمده. گفتم: «چقدر زود آمدی داداش!»
پرسید: «خوشحال شدی؟»
خیلی! اما نه به خاطر پشتی، به خاطر دیدن روی گُل تو!
حالا که خوشحال شدی بگو ببینم برای خرجی هیئت، سهمت را چقدر بنویسم؟» من هم مبلغی را گفتم. پشتی ها را جا به جا کرد، دو تا چایی ریخت و صدایم کرد. آبجی! می خواهم یه چیزی را بدانی. چی داداش؟
اینکه وقتی از تو، مرضیه، داود، مهدی، علی اصغر، می پرسم سهم هیئت تان را چقدر بنویسم فکر نکنید دنبال این مبالغ هستم؛ من کُلّ این پول هایی را که از شما می گیرم، خودم می توانم پرداخت کنم اما دوست دارم شما توی ثوابش شریک باشید.
نرجس خاتون راه چمنی«خواهر شهید»